خاطرات روزانه من

ساخت وبلاگ

دیشب ساعت 11.45 دقیقه  دختر خوشگل داداشم بدنیا اومد 

خانم کوچولوی عجول توی 35 هفتگی بدنیا اومد 

خوش اومدی خوشگل خانم 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 83 تاريخ : جمعه 27 دی 1398 ساعت: 5:56

صبح روزی که گیسو جون بدنیا اومد مامی اینها رفتن تهران بعدشم رفته بودن بیمارستان و مامانه زنداداشم زیاد تحویل نگرفته بود و خلاصه یکم مامی ناراحت بود که ارومش کردم جوری رفتارش زننده بوده که زنداداش کوچی خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 70 تاريخ : جمعه 27 دی 1398 ساعت: 5:56

لادن جان ازت ادرسی نداشتم اینو برات بنویسم چند روز پیش یکی از دوستامو دیدم که صورتش  عین اینه براق بودچون قبلنا  گوشه های لبش و کناره های دماغش و چونش سیاه بود عین لکه بود ازش پرسیدم چکار کرده گفت از خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 67 تاريخ : جمعه 27 دی 1398 ساعت: 5:56

کامم تلخ تلخ بود بخاطر ندانم کاریهایی که هی تکرار میشه با اینکه سعی میکردم اروم باشم و نشون ندم ولی خب سخت بود خدا به همه بخصوص خانواده این عزیزان بی گناه صبر بده دیروز به مامان گیسو زنگیدم و خداروشکر خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 70 تاريخ : جمعه 27 دی 1398 ساعت: 5:56

 اینو  میدونید که هر سال عید منم و طایفه شوهر و برنامه ریزیهاشون از الانننننن تا اوههههه عید دیروز برادرشوهر زنگید و گفت زنداداش امسال عید بابا میگه بریم کیش منم که همیشه موافقشونم دیگهگفتم اوکیه من م خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 67 تاريخ : جمعه 27 دی 1398 ساعت: 5:56

دیروز ساعت 10 داداشم زنگید خیلی سرم شلوغ بود ولی جواب دادم گفت فقط زنگیدم بگم بابا یه چشمشو رو عمل کردیم و الان اومده بخش منم بهت اطلاع دادم خیالت راحت بشه اشکام روانه شد  و کلی قربون صدقشون رفتمو تا خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 74 تاريخ : جمعه 27 دی 1398 ساعت: 5:56

دیروز یه زنگی زدم زنداداشم و گفت که پیش بچس و خوبن خداروشکر انشالله که این وروجک خوشگل زود زود بسلامتی از بیمارستان بیاد خونه بعدم مامی زنگیدم گفت نوه اش پیششه و داداش هم رفته بکاراش برسه و بابام هم خ خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 73 تاريخ : جمعه 27 دی 1398 ساعت: 5:56

خانمها خوشگل کسی درباره نحوه استفاده حنا ابرو خبر داره 

کلیپشو تو اینستا دیدم میخوام ببینم کسی استفاده کرده آیا؟

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 68 تاريخ : جمعه 27 دی 1398 ساعت: 5:56

دیروز صبح داداش وقتی میرفت کارگاه با من تماس گرفت و کلی حرف زدیم و گفت که چشم بابا رو باز کردن خداروشکر همچی خوبه دیگه مشغول کار شدم و دیدم بابا اس داده از شهر چه خبر نوشتم برفی دلش تنگ شده زنگیدم و ب خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 64 تاريخ : جمعه 27 دی 1398 ساعت: 5:56

از وقتی بچه رو خدارو.شکر از بیمارستان اوردن مامی رفته مونده پیش زنداداشم مامی قرص میخوره و مریضه اگه شبها قرص نخوره خوابش نمیبره و همه روز هم کسله خونه زنداداش هم بخاطر بچه قرصهاشو نمیخوره خیلی نگرانش خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 67 تاريخ : جمعه 27 دی 1398 ساعت: 5:56

چند روز پیش داداش وسطی زنگید و گفت مادرزنش میخواد که شب چله ماهارو مهمون کنه و باید بریم تهران قصه این ازدواج رو هم میدونید و الان هم که عروسی کردن فعلا عروس خانم خونه خودشونن تا خونه بخرن و برن مسافر خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 56 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 7:55

دیروز شوشو رفته بود بیرون منو فندوق کلی بازی کردیم و روز بشور بساب بود گاهی کار خانمها تو خونه جوریه که خیلیییی زیاده ولی به چشم نمیاد مثل سابیدن وسایل دیروز شدید درگیرش بوودم بخصوصو چدنهای رو گاز فند خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 55 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 7:55

دیروز شوشو زودتر اومده بود و رفته بود بانک بعدم دنبال فندوق و اومدن دنبالم رفتیم خونه و نهار خوردیم فندوق بهونه میکرد خیلی خوابش میومد خوابید شوشو هم صدای خروپفش بلند شد من گفتم پاشم یه سوپی درست کنم خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 64 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 7:55

استرس رانندگی تو برف و سردرد تا شب باهام بود هر چقدر هم خودمو بیخیال نشون میدادم نمیشد ظهر موقع برگشت اسنپ گرفتم شوشو هم زود اومد و نهار خوردیم برای شام کباب چوبی پزیدم و برای شوشو یکم سوپ تا برنج نخو خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 72 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 7:55

شوشو باید برای دفاع پایان نامه بره تهران چند هفته ای میشه که نمیتونه بره و مرخصی نمیتونه بگیره بهش میگم شما نباید با استادها هماهنگ بشی انگار اونها باید باهات هماهنگ بشن میگه اره والا بعد از دو هفته ی خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 69 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 7:55

دوستای دوره مدرسه یه گروه زدن که دو سه باری دور همی گرفتن و من هربار بهونه اوردم و نرفتم اینبار دیگه قرار شد برم 

شوشو امروز نیست و منو فندوق تنهاییم دوست جان نهار دعوتمون کرده که قرار شد باهم بریم اونجا 

دیروز موهامو رنگ کردمو و یکم بخودم رسیدم و صبح هم که بیدار شدم تا فندوقو ببرم مهد فرصتی شد تا لاک بزنم 

ساعت یک دوستام قرار گذاشتن برن منم تا یک میرسم خونه و کارامو انجام میدم و حاضر میشم و میرم دنبال فندوق و با دوستام میریم مهمونی 

 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 49 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 7:55

ساعت یک رفتم جلو در مهد و گفتن بچه هارو فعلا تحویل نمیدن چون جشنشون تموم نشده و تا ساعت 1.5 اونجا منتظر موندم دو تا دوستام هم منتظر من بودن تا برم دنبالشون بالاخره ساعت 1.5 رفتیم بعد از 20 سال دیدن دو خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 58 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 7:55

یلداتون مبارک انشاله یه زمستون سرشار از ارامش و قشنگی و حال خوب براتون باشه پنج شنبه که شوشو نبود و ما هم مهمونی بودیم جمعه ساعت 11 اومد و ساعت3 هم رفتیم خونه مامیشام خوردیم و کلی گفتیم خندیدیم و یلدا خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 59 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 7:55

یکشنبه رفتیم خریداهای پذیرایی برای روز دفاع دوشنبه رو انجام دادیم و رفتیم خونه مامی میوه ها رو شستم و چیدمو و سلفون کشیدم شیرینی هم همینطور زود خوابیدم تا ساعت 3 راه بیفتیم ساعت 3.5 راه افتادیم و 6.30 خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 70 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 7:55

شوشو خان به خاطر اینکه ماه پیش خیلی سرش شلوغ بود شیفتشو هی جابجا کرد یعنی از چهارم ماه پیشششش مونده بود تا جمعه قبل که رفت شیفت و این ماه جدید هم بهش پیوست و امروز باید بمونه یعنی هم پنج شنبه قبل خونه خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 54 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 7:55